بسم الله
راستش این روزها را جور دیگری میدیدم.در خیالاتم ایستاده میان میدان حرب یا یکی از اعضای صلیب سرخ بودم یا خبرنگار جنگ.فرزندی داشتم که همان ابتدای جنگ با آخرین هلیکوپتر راهی ایران شده بود.
من هیچ بچه ای را بی مادر یا مادری را بی بچه تصور نکرده بودم.جنگ من جنگ آدم بزرگ ها بود.بچه ها انگار پیش از شروع جنگ به شهر دیگری سفر کرده بودند.آدم بزرگ ها هم بی اینکه درد فراق یکدیگر را بچشند تا آخرین لحظه برای هم جنگیده بودند.در دنیای جنگ زده ی من مادرها از ترس صدای موشک فرزند در شکمشان را از دست نداده بودند،پدرها از ترس تشخیص ندادن پیکرهای اعضای خانواده از حال نرفته بودند.این روز ها اما هر چه به آن فکر نکرده بودم دارد اتفاق می افتاد.بچه ها به شهر دیگری نرفته اند.مانده اند تا آخرین نفس هایشان را همینجا بکشند،در شهر خودشان.همینجایی که پدر و برادرانشان میجنگند.
پ.ن:ای تاریخ رویت سیاه اگر این روزها را به یاد انسان های بعد ازما نیاوری.
#غزه
#شرافت
#انسانیت
#کودک_جنگ
https://eitaa.com/joinchat/1205142015Cdb1687db62
احوال این روزهای من(به قلم طلبه خانم زاغری)
آخرین نظرات