بسم الله
راستش این روزها را جور دیگری میدیدم.در خیالاتم ایستاده میان میدان حرب یا یکی از اعضای صلیب سرخ بودم یا خبرنگار جنگ.فرزندی داشتم که همان ابتدای جنگ با آخرین هلیکوپتر راهی ایران شده بود.
من هیچ بچه ای را بی مادر یا مادری را بی بچه تصور نکرده بودم.جنگ من جنگ آدم بزرگ ها بود.بچه ها انگار پیش از شروع جنگ به شهر دیگری سفر کرده بودند.آدم بزرگ ها هم بی اینکه درد فراق یکدیگر را بچشند تا آخرین لحظه برای هم جنگیده بودند.در دنیای جنگ زده ی من مادرها از ترس صدای موشک فرزند در شکمشان را از دست نداده بودند،پدرها از ترس تشخیص ندادن پیکرهای اعضای خانواده از حال نرفته بودند.این روز ها اما هر چه به آن فکر نکرده بودم دارد اتفاق می افتاد.بچه ها به شهر دیگری نرفته اند.مانده اند تا آخرین نفس هایشان را همینجا بکشند،در شهر خودشان.همینجایی که پدر و برادرانشان میجنگند.
پ.ن:ای تاریخ رویت سیاه اگر این روزها را به یاد انسان های بعد ازما نیاوری.
#غزه
#شرافت
#انسانیت
#کودک_جنگ
https://eitaa.com/joinchat/1205142015Cdb1687db62
✍️ یادداشت طلبه
نمیدانم چندسالهای…
نمیدانم نفس هنوز در سینهات جریان دارد یا نه؟!
نمیدانم وقت درد، مادری داری آرامت کند یا نه؟!
تنها میدانم که روزگار بر تو و خانوادهات سخت گذشته…! و این را خوب میدانم که تو و تمام خواهران و برادران فلسطینیات، پارههای تن اسلام هستید.
میدانم که از امت محمدی(ص)
و شاید کودکی همسن رقیه…
کاش مادرت همراهت باشد تا شاید دلم آرام بگیرد که لحظهی درد یا حتی لحظهی مرگ دستت را میگیرد.
کاش خواهرت باشد تا خون خشک شدهی دستت را پاک کند.
کاش این بمباران برایت برادری باقی گذاشته باشد تا وقت ترس تو را در آغوش بگیرد.
غصهی اینکه نکند کسی از خانوادهات باقی نمانده و تو تنها ماندهای، رهایم نمیکند💔
جانِ خواهر!
جسمم از تو دور است اما جانم هر لحظه همراه توست و نگرانت…
میخواهم چیزی را بگویم که خارج از توانم است. قلبم تاب این غصه را ندارد اما باید بگویم؛
نمیدانم آن روز خواهی بود یا نه؟!
آرزو دارم که باشی و ببینی؛ خدا کند تا آن روز از تیر حرملهی زمان در امان بمانی!
جانِ من!
روزی میآید که تمام سیاهیها پاک میشود. بدان که روزی خواهد آمد و نامی از اسرائیل در دنیا باقی نخواهد ماند.
میدانم دل کوچکت در رنج است، اما تاب بیاور این سیاهی را و زیر لب زمزمه کن:
“یا بقیةالله أدرکنا”
یادت باشد!
تو سرباز در گهوارهای.
خدای موسی و محمد(ص) نجاتت میدهد …
به قلم زینب صابری
طلبه مدرسه علمیه ریحانه الرسول س
@Peyroevelayat_313
#فلسطین
#غزه
مردمک چشمم زوم کرده رو صفحه جعبه جادویی
صدای نفسم، رو سکوت تنظیم شده
حسین گوشه تاریکی شب، خوابش برده.
سر جاش غلتی زد.
خیال کردم بیدار شد.
صدای تلویزیون رو کم کردم
سر حسین از روی بالش سر خورده روی زمینه.
خاطره ای قلبم رو از جا می کنه
بلند شدم
-حسین جان، داداش، سرتو بلند کن.
اصلاً کلاً به دو واژه حسین و سر حساسم
یادت می کنم
بغضی صفحه افکارم رو طوفانی می کنه
یک روز دیگر
ظرف هایی که خواهرم شسته را جابه جا می کنم.
اسمم رو صدا می کنه.
-جانم داداش.
سر پایی یک لیوان آب می دی؟
یه لحظه زیر پام خالی شد!
- شما جون بخواه داداش آب که سهله، داداش گلم حسین!
این حسین آخر رو از روی قصد و غرض به آخر جمله اضافه می گفتم.
لیوان آب در دست به همراه خاطره ای بالای سرش ایستادم.
آب خوردنش رو تماشا می کنم.
لبخند می زنه! چیه؟ اینجوری نگاه می کنی؟
- همین طوری!
یاد تو می افتم.
قلبم عزا می گیرد.
یک روز غیر آن روزها
طول و عرض راهرو را قدم می زنم. به آن سوی پنجره نظر می کنم. چادرم را سر می کنم. داخل کوچه سرک می کشم.
آدم ها را نگاه می کنم. در را می بندم. در زاویه دلشوره ی حیاط انتظار چمپاتمه می زنم.
دوباره! بلند می شوم به کوچه سرک می کشم.
صدای پا می آید. در تاریکی نمی توانم تشخیص دهم. صورتم با لبخند آشتی می کند.
ولی نه، حسین نیست.
در را می بندم.
شماره اش را می گیرم، جواب نمی دهد.
کمر امیدم که می شکنه، زیر لب می گم خدایا به تو سپردمش.
یاد قلب مضطرت می افتم.
توسل می کنم! یا حضرت زینب(س) به جان برادرت حسین(ع) داداشمو…
یکی در می زنه.
با عجله باز می کنم!
سلام
می خندد، سلام، چرا اینجا وایسادی؟
همینطوری
بغض گلومو می سوزونه.
دست خودم نیست به حسین یه جور دیگه حساسم.
به یادت می افتم.
مثل اینکه اسم برادرم حسین مسیر خانه ما رو به مسیر کربلا پیوند می زنه.
و
اگر نبودی کربلا بی نام تو یادی نداشت، یا زینب(س)
راه اتاق را در پیش می گیرم.
دکمه play ضبط صوت را فشار می دهم.
«برادر پهلوان من داداش داداش داداش داداش
برادر بهتر زجان من داداش داداش داداش داداش
زینب و نگذار با غصه هاش داداش داداش داداش داداش»
چفیه رو می کشم روی سرم، صدای گریه امو روی سکوت تنظیم می کنم. شونه هام می لرزه.
زینب و نگذار با غصه هاش داداش داداش داداش داداش
زن تنهای این غروبم تو نرو که پا نکوبند
سری به نیزه بلند است در برابر زینب خدا کند که نباشد سر برادر زینب.
و اینطور بود که اول و آخر نوشته ما شد حسین.
خدایا ممنون که اسم برادرم حسینه
#المراقبه
یکی از طلبهها در دیداری از شهید صدر میپرسد: «خیلی وقتها دچار بیحوصلگی میشوم و درس و مطالعه و تألیف را کلاً رها میکنم. چه کنم [که از این حالت رها شوم]؟»
و شهید صدر پاسخ میدهد:
«کسی که توطئهها و دسیسهها و تبانیها بر ضد اسلام و تهمتها و دروغپردازیهایی را میبیند که درباره مبانی اسلامی میشود، چگونه دلش میآید که مطالعه و کار جدی و بیوقفه را رها کند؟!»
📚 کتاب السیرة والمسیرة فی حقائق ووثائق، جلد٢، صفحه ٢
💠 چرا اوضاع مالی اهل علم خوب نیست؟
🔹 از امام (ع) پرسیدند: چرا #علماء از نظر رزق وضعشان ضعیف است؟ فرمود «أليس العقل رزقاً؟»
🔸 شما دلتان می خواهد بساط عالَم بر ظلم باشد؟ کسی زحمت بکشد و درس بخواند هم عالم بشود و هم از آن طرف رایگان مال گیرش بیاید؟ این نیست که کسی که درس خوانده به او چیز دیگری بدهند! شما #عمر دادی، یک کالا و برلیانی گرفتی که با تو می آید و تو را هم همه جا حفظ میکند. آن بیچاره عمرش را داده #پول گیرش آمده و میگذارد و میرود. چرا «فلک به مردم نادان دهد زمام مراد!»
🔹مبادا اینها طلبه ای را بلرزاند. فرمود اگر خواستی خودت را بسنجی، با بازاری نسنج. خود را با متکاثر نسنج؛ تو “#کوثر داری، کوثر را با کوثر میسنجند؛ کوثر را که با تکاثر نمیسنجند. بله سرمایهدارها بر اساس (ألهاکم التكاثر) باید یکدیگر را با خودشان بسنجند؛ اما کوثر را با کوثر میسنجند. فرمود: اگر حوزه یا دانشگاه خواستند خودشان را بسنجید، باید با #شهداء بسنجند همین. با بازاری نسنجند.
🔸 فرمود آنجا که سخن از توزین و توزیع و ارزیابی است، «توزن دماء الشهداء و مداد العلماء»؛ این کوثرها را با هم می سنجند. آن مرکّب عالم با خون شهید؛ خون این شهید با مرکّب عالم؛ اینها هر دو کوثرند، کوثرها را با هم بسنجید. تازه گفتند در آن کوثر، مداد عالم #افضل است، یا لااقل معادل است.
آیة الله #جوادی آملی (حفظه الله) ۱۳۸۰/۳/۴
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
آخرین نظرات